شب یلدای من و ...
شب یلدا مزخرف ترین و به درد نخور ترین شب ممکن بود! چرا که با دوست کودنم سارینا سپری شد!
اصولا شبی را که نام سارینا در دنباله اش بیاید شبیست به مراتب بدتر از شب اول قبر! هم از جهت فشار وارده روحی و جسمی و هم از نظر تحمل نکیر و منکری همچون سارینا و علم یزید خانواده شان - برادر بزرگش - مسعود!!!
سارینا که به مدد کیک هایی که سرشار از روی هستند چند میلیمتر ناقابلی رشد قدی داشته، تلاش داشت تمام مدت این نقطه قوت نه چندان قوی اش را همچون ملاقه ی کله پزان بر سر فرق حقیر بکوبد!الحق هم که نامردی نکرد و تا جا داشت قد مرا به سخره گرفت و جالبتر آنکه با تمام این تفاصیل همه میدانند از ایشان بلند ترم!!!
بیرق علم و دانش و تاریخ و فضل و ادب مسعود خان هم پی در پی با پرسیدن سوالات محیر العقول تاریخی اش مرا ضربه فنی مینمود! مثلا چرا اسکندر همه کتابخانه ها را آتش زد؟! و وقتی با جواب من در این باب به اینگونه که حتما میخواسته ذخیره علم و دانش مردم سرزمین را به فنا بدهد مواجه شد با قیافه ای حق به جانب گفت: مگه تو اسکندری؟! تا از چیزی مطمئن نشدی حرف نزن!
سارینا که پس از شرف یابی بسیار اشتباهش به دانشگاه چشم و گوش ناقصش اندکی متوجه پیشرفت دنیا و تکنولوژی شده بود با پرسیدن سوال مسخره : ف.ب هستی؟ تمام پته حقیر را جلوی خانه و خانواده برآب داد و من باهزار شرمندگی ازین که آن مجسمه بچه مثبتی هم عضوی از ف.ب است جواب دادم : بله!
و ای کاش زبانم در دهانم قفل میماند و چنین جواب بی اندیشه ای نمیدادم چرا که تمام وقت و زمانی که در خانه شان حاضر بودیم پای اینترنت به فنا رفت و از خوردن خوراکی های خوشمره ای که مدتی بود یه دست فراموشی سپرده بودم جا ماندم!
از آنجایی که ستاره بخت کلا فقط به سارینا چشمک میزند یک گوشی توپ هم خریده بود به : مفت!!! دو تومن!!! که از کل گوشی هم فقط آلبوم عکس هایش را بلد بود و ولاغیر!
این همان سارینایی بود که تا همین چند وقت پیش گوشی نوکیای چراغ قوه دارش مضحکه خاص و عام بود و پدرش هر صبح برای بیدار کردن برادرش از خواب ، آن را از هال به اتاق خواب و بر ملاج مسعود خان حواله میفرستاد ! حالا برای من قیافه می گرفت که : من ازین اصلا خوشم نمیاد ، اصرار مامان بابا بود...مدلش پایینه!!!
آن شب اگر کسی آمار پیج سارینا را میگرفت می فهمید در هر ثانیه حدود پنج پست جدید نثار صفحه اش می شود که برای خود رکوردی محسوب میشد! و همه اینها به یمن قدم مبارک من بود و دیگر هیچ! در همان شب حدود 254 نفر هم به ادد لیست خانم پیوند خوردند که می اندیشم خود زاکربرگ هم اینهمه فرند نداشته که سارینا دارد!!!
و اما شام...شام...شام...شام...
کتایون خانم باز هم در راستای شرمنده سازی خانواده ما...ماهی حاضر کرده بود...الحق هم ماهی ها از خوشمزگی چشمک میزدند!!!
سر سفره نشستیم و انگار وقتی همه دور هم جمعند و قرار است اتفاق میمون و مبارک شام خوردن اتفاق بیفتد هیچ صحبت دیگری جز درس و دانشگاه برای بزرگان شیرین و برای باقی زهرمار نیست!!!
شروع شد: زهرای ما که درس نخوند!!! این زهرا یکسره مینوشت...اصلا کتاب جلوش وا نبود...
والده و ابوی گرانقدر با اینکه تمام طول تابستان را به همین صحبت ها مشغول بودند اما با دیدن کودنی همچون سارینا که حالا برای خودش ترم یک را در دانشگاه تهران میخواند و بچه درس خوان همچون منی که ترم یکش را در فلان قبرستان بهمان شده ای همچون ... درس میخواند داغ دلشان تاره شد!
کتایون خانم هم که در امر پسندیده قربان صدقه رفتن حتی برای گربه مردم آزارمحل هم اندک قصوری را جایز نمیشمرد، شروع کرده بود که: قربون درس خوندنت، قربون تیغ ماهی جدا کردنت؛ قربون...
سارینا هم از اسناد جعلی اش پرده برداری میکرد: من چشام دو نمره ضعیف شد سر کنکور! چار کیلو وزن کم کردم ! شبا تا صب چشم رو هم نمیذاشتم!
حال آنکه این من بودم که نمره چشمم دو نمره ضعیف تر شده بود و کسی هم که وزن کم کرده بود یکی از دوستانم بود که ماجرایش را برای سارینا گفتم تا متنبه شود و درس بخواند و دلیل چشم بر هم نگذاشتن هایش هم شکست عشقی ای بود که هر چند وقت یکبار گریبان گیرش می شود نه درس!
داد سخن میداد که : من سرجلسه از استرس داشتم می مردم ولی زهرا عین خیالش نبود!
جا داشت همانجا بگویم استاد محترم در تمام طول جلسه کنکور در حال باز کردن نوشابه و کیک بود و بادام زمینی میخورد و انگار قرار بود در آن چهار ساعت تمام کمبود ویتامین هایش را جبران کند چون یکسره میخورد و اگر هم سوالی پاسخ داده بوده شاید در پنج دقیقه آخر randomوار هر پنج تای اول گزینه 1 ، پنج تای دوم گزینه 2 و... زده باشد، کاری که به مراتب در آزمون های آزمایشی انجام میداد و همیشه هم نتیجه اش از حقیر بهتر بود! شاید اگر به متد random سارینا روی می آوردم الان برای خودم پزشک مملکت بودم!
خلاصه شام هم به هر طریقی که بود به پایان رسید و نوبت به حافظ خوانی رسید!!!
طبق معمول جناب جلالی با تمام کم و کاستی هایش در خواندن کلمات قلنبه سلنبه پیش قدم امر خطیر حافظ خوانی بود!!! و این بار اصرار داشت برای هرکدام از ما جدا فالی بگیرد اما محض لو نرفتن نیت ها همگی با یک فال برای همه، همه برای یک فال موافقت کردند!!
و به این ترتیب حافظ گشوده شد :
عاشق روی جوانی خوش نو خواسته ام
وز خدا دولت این غم به دعا خواسته ام
باز هم نیت قلبی سارینا که فقط من از آن اطلاع داشتم بر همه نیت ها چربید اما خبر مسرت بخشی نبود زیرا بشارت یک شکست عشقی دیگر را برای سارینا میداد و البته این باعث شد مادر شروع کند به تیکه انداختن به بابا و کتایون خانم هم جای قربان صدقه های همیشگی اش مقداری فحش ادبی نثار آقای جلالی کند و ازلای دندان های به هم چفت شده بگوید : زیر سرت بلند شده؟! من میدونم و تو ها!!!
ودر میانه مسعود خان هم با هزار آرزو زل بزند به من و در دل هزار بار خداخدا کند که کاش خودش جای آقای جلالی بود و من هم کتایون خانمش !!!اما کور خوانده!!!
آنشب هم گذشت اما خوش نگذشت...
پر از خاطره اما عاری از لذت!
والحق هم که بلند بود و دیر گذشت و تمام هم نمیشد!!!