آخرش کار خودمو میکنم...

يک روز مي بوسمت ! فوقش خدا مرا مي برد جهنم! فوقش مي شوم ابليس! انوقت تو هم بخاطر اين که يک "ابليس" تو را بوسيده جهنمي مي شوي! جهنم که آمدي من آن جا پيدايت مي کنم و از لج خدا هر روز مي بوسمت ! واي خدا! چه صفايي پيدا مي کنه جهنم...

فقط برای تو که می دانی کیستی!

آنگاه که غرور کسي را له مي کني، آنگاه که کاخ آرزوهاي کسي را ويران مي کني، آنگاه که شمع اميد کسي را خاموش مي کني، آنگاه که بنده اي را ناديده مي انگاري ، آنگاه که حتي گوشت را مي بندي تا صداي خرد شدن غرورش را نشنوي، آنگاه که خدا را مي بيني و بنده خدا را ناديده مي گيري ، مي خواهم بدانم،دستانت را بسوي کدام آسمان دراز مي کني تا براي خوشبختي خودت دعا کني؟. بسوي کدام قبله نماز مي گزاري که ديگران نگزارده اند؟

آخ که چه تلخه...

تلخه که بخوام باشی و نباشی...تلخه که به فکرت باشم و تو نباشی...تلخه که توی خیال دستم توی دست تو باشه و تو واقعیت تو مال من نباشی...چه غم انگیزه دنیای من تو باشی و نباشی...بوی عطرت تو هوای خونه هرلحظه میاد...چه بده که عطرتو باشه و تو نباشی...آخ آخ گه چه تلخ دنیای من بی تو...باور کن من همه جوره می خوامت...می خوای باشی ، می خوای نباشی. صدای شجریان منو میبره به حس و حال با تو بودن. خوب گفته شاعر :


بهار دل کش رسید و دل به جا نباشد / از اینکه دلبر دمی به فکر ما نباشد

در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن  / که جنگ کین با من حزین روا نباشد

صبحدم بلبل بر درخت گل به خنده می گفت: / نازنینان را، مه جبینان را وفا نباشد

اگر که با این دل حزین تو عهد بستی / عزیز من ، با رقیب من چرا نشستی؟

چرا دلم را حبیب من از کینه خستی /  بیا در برم از وفا یک شب، ای مه نخشب

تازه کن عهدی ، که برشکستی...

وصیت نامه زنده یاد حسین پناهی...

خدایش بیامرزد...ولی عجب مرد نازنینی بود! تا بود که ما بچه بودیم...حالا که بزرگ شدیم ... اون نیست! روحش شاد به هر حال.این هم از وصیت نامه ی خوشگلش:


وصیت نامه زیبای حسین پناهی

قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.

بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید.

به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!

ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.

عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.

کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!

مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند!

روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!

کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.

گواهینامه رانندگیم را به یک آدمستحق بدهید، ثواب دارد!

در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.

از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می‌طلبم.

یه شعر طنز...

بعضی شعر ها آدم رو همراه خودشون می کنن نه به خاطر لحنشون که به خاطر اینکه یاد آور یه دنیای قشنگ میشن! این شعرو بوخون و نظرتو بگو:

یاد بـــاد آنکه دلم عاشـق سرکار نبود/طفلکی از تو و عشق تـــو سر ِکار نبود

شیخ از حال دل من خبری هیچ نداشت / سی دی عاشقی ام بر ســــر بازار نبود!

نقل مشروح خبرهــــــای دل رسوایم  / باعث خجلت  گوینــــده ی اخبار نبود!

عقل گه گاه به کــــــار دل من می آمد  / اینچنین از لگد عشق تـــــو ناکار نبود

چت نمی کردم و از خرج نتم آخر ماه /  کیس من در گرو اصغـــــر سمسار نبود!

فرت فرت از لب لعل تو شکر می بارید  / رطبی بود ولی موقـــــــع افطار نبود!

نرگس مست تو ای دوست تمارض می کرد/ چشم بیمار تـــــو می دیدم و بیمار نبود!

می نهادم کپه ی مرگ خودم را راحت /بنده را شب همه شب دیده ی بیدار نبود

پیش تو دست و دلم هیـــــچ نمی لرزیدند /چون  مرا  استرس “لحظه ی دیدار” نبود

رخت اسپورت مرا راحت جان بود و به سر/فکر دامادی و قرض کت و شلوار نبود!

در محــــــــل خیر سرم بچّه ی مثبت بودم   / تــــــوی جیب بغلــــــم پاکت سیگار نبود

فارغ از شعر و غزل سوت زنان می گشتم  / کار من اینهمه با کاغذ و خودکــــار نبود

شاعرم کردی و احسنت که بی عشق رخت   / هنری از من بی عرضــــــه پدیدار نبود!

سعید سلیمانپور

بابا خدا تو دیگه کی هستی؟!!!

کاش یه راهی بود دستم به خدا میرسید...کاش یه راهی بود جواب میداد...کاش یه راهی بود ازش، از خود خودش سوال کنم...یه سری سوال دارم...نه ... نه ... دو سری سوال دارم...یه سری ازین فلسفی هاس ...ازینایی که عارفا ازش میپرسن و جواب نمیده...یه سری هم مربوط به خودمه! مثلا اینکه سرنوشت من الان نوشته شده و از پیش تعیین شده س یا نه من باس خودم کاری بکنم! به هر حال که اگه خدا هم یه ایمیلی سایتی وبلاگی اتاق چتی چیزی داشت بد نبود! تو این بهار طبیعت خدا چه لطف بزرگی به من کرده! بذا بگم...یه عالم درد و غم و غصه و دلتنگی و درس و مدسه و بدبختی آویزون کرده به ما! دستش درد نکنه! الهی من خودم تکی به فداش ولی مگه این وضعه ؟! ها؟ آدم بره به کی بگه؟ پیش کی بری از خدا شکایت کنی؟ اصلا مگه میشه چیزی ام بهش بگی؟ ای وای خدا...دست توام درد نکنه! حالا با ما هم بله؟!!! باشه ...من که چیزی نگفتم فقط بازم خودت هوای مارو داشته باش!

داستانی از خودم باز...

پیری

ذهنم در گیر ماجرای مرگ پیرمرد شده بود. صبح در راه دیدم پیرمردی وسط خیابان افتاده است به گمانم که مرده بود . مردم دور و برش جمع شده بودند اما کسی نزدیکش نمی رفت. خیلی پیر بود و صورتش حسابی چروکیده بود. یک لحظه هم چهره اش از جلوی چشمم کنار نمی رفت. اصلا نمی توانستم درست رانندگی کنم. با صدای مسافری که در صندلی جلو کنار دستم نشسته بود به خود آمدم: آقا ...نگه دار . رد شدی... ماشین را نگه داشتم. کرایه را حساب کرد و رفت. چهره ی پیرمرد دوباره در ذهنم نقش بست. دلم می خواست فراموشش کنم اما نمی شد. از آیینه به مسافران صندلی عقب نگاه کردم. یک دختر و پسر جوان بودند. دیگر خیالم راحت شد. حتی امکان این هم نبود که ناگهان در ماشین من بمیرند. پیری بد مرضی است. من تازه 38 ساله شده ام. نه به این زودی ها نمی میرم.آنقدر ذهنم آشفته بود که سپر ماشینم به سپر پیکانی گیر کرد و سپر پیکان کنده شد. وقتی پیاده شدم و چهره ی صاحب پیکان را دیدم حالم دگرگون شد. صاحب پیکان زن پیری بود که حدودا 70 سال داشت. چه عذابی! در تمام مدتی که غر و لند می کرد تمام حواسم پیش دندان های مصنوعی و چروک های گوشه ی لب و چشمش بود. سریعا برای تمام شدن ماجرا پول خسارت را دادم و سوار ماشین شدم. نمی دانم چرا آنروز پیرزن ها و پیر مرد های بیشتری در شهر دیده می شدند. از بدحالی راهم را به طرف خانه کج کردم و به خانه رفتم. وقتی رسیدم پسر 5 ساله ام ایمان به استقبالم آمد.به صورت صاف و بی چین و چروکش نگاه کردم. چقدر دوران کودکی با طراوت و زیباست. بوسیدمش و او گفت : بابا امروز مامان بزرگ اومده اینجا! من حیرت زده بودم. چرا امروز که برای من این اتفاق افتاده؟ ایمان دوید و رفت و من همچنان میان ماندن و رفتن مردد بودم که همسرم زهره به سراغم آمد و گفت: شهاب؟ سلام ! چرا اینجا وایستادی ؟ چرا نیومدی تو؟ پرسیدم: مامانم اینجاست؟ گفت : آره .

-: کجاست؟

-: توی هاله. چرا رنگت پریده؟

-: چیزی نیست.

-: بیا بریم تو. زشته اینجا وایستادی...

با اضطراب وارد هال شدم. مادر بیچاره ام با شادی به طرفم آمد و مرا بوسید. از نزدیک چین و چروک های صورتش بیشتر نمایان بود.حالت تهوع به من دست داد. بدو بدو به طرف دستشویی رفتم و درب را پشت سرم بستم. آبی به صورتم زدم . دلم نمی خواست به اتاق برگردم. صدای نگران زهره را از پشت درب شنیدم که گفت: شهاب جان؟ حالت خوب نیست؟ درب را که باز کردم چهره های نگران زهره ، ایمان و مادرم را دیدم. تا چشمم به مادرم افتاد از ترس بدحالی دوباره درب را بستم و گفتم : چیزی نیست ،نگران نباشید . برید منم الان میام. صدای نگران مادرم را شنیدم : چیزی خورده بودی؟ صدای ناهنجارش که انگار از ته چاه می آمد دوباره حالم را به هم زد.کمی که گذشت و از رفتنشان مطمئن شدم از دستشویی بیرون آمدم و به اتاقم رفتم. حتی موقع ناهار هم بیرون نیامدم و از ترس اینکه مبادا دوباره حالت تهوع بگیرم از پشت درب با مادرم خداحافظی کردم. خدا می داند که آنروز مادرم تا چه اندازه از دستم ناراحت شد اما بعد ازین که حالم خوب بشود از دلش در می آورم. صبح روز بعد سوار تاکسی شدم و  چندین مرتبه در راه بالا آوردم و دیگر با دیدن چهره های مسن و پیر ماشین را نگه نمی داشتم تا سوارشان کنم . زهره گفت شاید بیماری ناشناخته ای گرفته باشم به همین دلیل نزد پزشک رفتیم اما از دست آنها هم کاری بر نمی آمد و با چند قرص ضد تهوع سر و ته ماجرا را هم آوردند. زهره گفت شاید مسئله مربوط به روح و روان باشد. اینطور شد که به روانپزشک مراجعه کردیم اما من که خبر نداشتم پزشک پیرمرد فرتوتی است ، با دیدن او راهی بیمارستان شدم. این ها را گفتم تا بدانید موضوع خیلی بغرنج شده بود. تمام مدت در بیمارستان چشم هایم را بسته بودم تا شخص پیری را نبینم. به خانه که برگشتیم ، یکراست سراغ تخت خواب رفتم و خوابیدم. چه بیماری عجیبی گرفته ام! دکتر بیمارستان گفت چند روزی در خانه بمانم. زهره ی بیچاره صبح ها سرکار می رود و شب بر می گردد و پسر کوچکم ، ایمان (هم که می دانم از دست آن مربی های پیرش چه عذابی میکشد)، عصر به خانه می آید. من تا عصر در خانه تنها هستم. در این مدت که در خانه تنها هستم صداهای عجیبی می شنوم انگار کسی یکسره در گوشم زمزمه می کند: تو پیر می شوی...

                                                              *********

چند روز گذشته و من چندین مرتبه سعی کرده ام تا براین اوضاع بد مسلط شوم اما نشده. چندین بار سعی کرده ام تا دوباره سوار ماشین بشوم و سرکار بروم اما هربار به یاد چهره ی آن پیرمرد که وسط خیابان از فرط پیری مرده بود می افتم حالم بد می شود و سرم گیج می رود و دست ها و پاهایم می لرزد و نمی توانم رانندگی کنم. از آن موقع تا به حال چندین بار با ترس از کابوس های پیری از خواب پریده ام. وضعم آنچنان بد شده است که زهره به توصیه پزشکان مانع از سرکار رفتن من شده و حتی خرید های خانه را هم خودش انجام می دهد. ارتباطمان با تمام افراد فامیل قطع شده و همه فکر می کنند که من روانی شده ام و بیماری ناشناخته ای دارم. من  چند بار سعی کردم تا از طریق گفت و گوی تلفنی با روانپزشکانی که کار بلد و پیر هستند کمکی به خودم بکنم اما انگار با شنیدن صدایشان هم بدحال می شوم. از صبح تا شب در خانه تنها هستم. زهره گفت که مادرم چندین بار خواسته تا برای عیادت من بیاید اما من تحمل دیدن آن پیرزن بیچاره را ندارم. به زهره گفتم از او معذرت خواهی کند و ماجرای بیماری ام را برایش شرح دهد. به هر حال او مادرم است ، حتی اگر پیر باشد باز هم دوستش دارم. آن شب زهره و ایمان به خانه آمدند ، زهره گفت که نمی تواند از پس دخل و خرج بر بیاید و می خواهد تاکسی را بفروشد. من هم که نمی توانستم کمکی بکنم موافقت کردم. چند ماهی که گذشت و اجاره خانه روز به روز بالا تر رفت مجبور شدیم به آپارتمان کوچکتری در پایین شهر نقل مکان کنیم. دخمه ای به اسم خانه ! زهره ی بیچاره افسردگی گرفته است و من نمی دانم چه کنم. به او گفتم بهتر است بدون من بیرون بروند. پسرم ایمان  هر روز  از من دور می شود. اما بدتر از آن اتفاقی بود که امروز صبح برایم افتاد. وقتی داشتم صورتم را می شستم متوجه صورت پیر و چروک خورده ام شدم. چند چروک کوچک کنار چشم هایم . از آن موقع حتی از دیدن چهره ی خودم هم بد حال می شوم. نمی دانم کی می شود که این صدا ها به پایان برسند. صداها هر روز بلند وبلند تر می شوند. کار به جایی رسیده است که اگر زهره نمی رسید گوشم را برای قطع شدن صدا ها بریده بودم. آن روز ناگهان چهره ای پیر و ترسناک در آیینه دیدم و از ترس اینکه مبادا دوباره چشمم به آن بیفتد تمام آیینه ها را شکستم. زهره پزشکی آورد و او از من چند سوال کرد و من نمی فهمیدم که حتی چه می گوید. به همین دلیل کاری را که به نظرم درست می آمد انجام دادم ، چند فحش آبدار دادم و از خانه بیرونش کردم. صبح روز بعد زهره گفت که برای گردش می خواهد مرا به جایی ببرد. چند مرد آمدند و مرا سوار ماشین بزرگی کردند. نمی دانم چرا زهره داشت اشک می ریخت. به هر حال الان من در این خانه ی جدید که تمام دیوار ها و کف و سقفش از بالشتک هایی نرم پوشیده شده احساس راحتی می کنم و همین طور احساس می کنم که این لباس که دست های مرا به سینه ام چسبانده چقدر به من می آید. اینجا همه با من مهربانند و هیچ آیینه ای نیست تا چهره های پیر را در آن ببینم. اینجا همه به من می گویند هرگز پیر نمی شوم و هرروز جوانتر می شوم. اینجا هیچکس پیر نمی شود.

حالا اینم بگم که این داستان رتبه ی دوم استانی هم آورده ها! اینجوری نیگاش نکن!

دلتنگی...

این وبلاگ مثلا قراره یه پله ای باشه واسه ترقی من! اینو واسه این میگم که عشق نویسندگی ام...انگار یادم رفته بود واسه چیه این وبلاگ! انگار یادم رفته که هزاران هزار وبلاگ دیگه م مثه همین وبلاگ من هستن...و خسته ن! نمی دونم واقعا من چه امیدی دارم! امید واهی...عین گربه دارم پنجول میکشم به در و دیفال بلکم یکی پیدا شه بگه خسته نباشی...خداقوت...دعاکنه بگه امیدوارم یکی پیدا شه بگه آفرین با این نوشته هات! یادم رفته که جز یکی دو تا پست بقیه همش واسه صغیر و کبیره! ههههههههههیییی...هی هی هی هی ... دلم گرفت...غمم گرفت...چه کنم؟ چیکار کنم؟ چاره ندارم...

نام تو...

گوشم ، هربار ، زنگ میزند از شوق

نام تو را میبرم!

شگفتا !

گهگاه،

ببینم نامم ز خاطر تو گذشته است!

ای که به یاد منی ، به یاد تو هستم

بر در و دیوار تار و پود وجودم

نام تو را دست گرم عشق نوشته است!

وین دل سرگشته،این کبوتر عاشق

گرد تو تنها نه، گرد نام تو گشته است!

نام تو را می برم، همیشه، به هر حال

نام تو در من طنین بال فرشته است

نام تو در من نسیم باغ بهشت است!

فریدون مشیری

تعریف از خود باشه!!!

آدما ... به عقل بزرگ میشن...سن مهم نی! جدی میگم! مثلا خود من...با همین سن کمم اندازه یه آدم 60-70 ساله با تجربه ام! آدما به اندازه ی سختی هایی که میکشن بزرگ میشن! مگه نه اینکه آدم با هرسختی یه تجربه جدید به دست میاره؟! پس میشه گفت من خیلی باتجربه ام!

آه ازین همه اگر...

اگر گناه وزن داشت
هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد ؛


تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی ...  
و من شاید ؛ کمر شکسته ترین بودم


اگر غرور نبود   ؛  
چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند ؛ 
و ما کلام محبت را در میان نگاههای گهگاهمان جستجو نمیکردیم


اگر دیوار نبود   ؛ نزدیک تر بودیم ؛  
با اولین خمیازه به خواب میرفتیم  
و هر عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان حبس نمیکردیم



اگر خواب حقیقت داشت   ؛  
همیشه خواب بودیم

 
هیچ رنجی بدون گنج نبود ...
ولی گنج ها شاید بدون رنج بودند

   
اگر همه ثروت داشتند   ؛  
دل ها سکه ها را بیش از خدا نمی پر ستیدند  
و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدید ؛ 
تا دیگران از سر جوانمردی ؛  
بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند  
اما بی گمان صفا و سادگی میمرد ....  
اگر همه ثروت داشتند


 
اگر مرگ نبود   ؛  
همه کافر بودند ؛  
و زندگی بی ارزشترین کالا بود 
ترس نبود ؛ زیبایی نبود ؛ و خوبی هم شاید
 

اگر عشق نبود   ؛ 
به کدامین بهانه میگریستیم ومیخندیدیم؟  
کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟  
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب میاوردیم؟  
آری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم   ....
به نقل از وبلاگ: محسن تنها

برای من و برای تو

براي زيستن دو قلب لازم است

قلبي که دوست بدارد و قلبي که دوستش بدارند

قلبي که هديه کند و قلبي که بپذيرد

قلبي که بگويد و قلبي که جواب بگويد

قلبي براي من و قلبي براي انساني که من ميخواهم

ادای دین به محسن چاوشی

((دلم گرفته از دلم که از تو دوره

خاطره هات همیشه در حال عبوره))

آدما یه موقع هایی همین جوری...یهویی دلشون میگیره...میگن دلمون گرفته و نمی دونن واسه چی!...عجیبه! خیلی عجیبه! اما قشنگه...من خودم چون زیاد این حس و حال رو تجربه کردم دوسش دارم!...این حس و حال می طلبه که آدم بره یکی از آلبومای دم دست محسن چاووشی رو برداره و یه آهنگ ...حالا هرچی...از توش انتخاب کنه و گوش بده... اون غم صدای محسن چاووشی...لحن خوندنش انگار...تمام دنیات میشه...عوض میشی...حالت دگرگون میشه و تغییر می کنی...نمی دونم تا حالا چندبار اینطوری شدین یا چند بار اینکارو کردین...ولی قول میدم با انجام اینکار اونم با اون حال و هوای گرفته تون...قول شرف میدم که سبک میشین ، قول نمیدم که گریه نکنین ها!...این مرد خاص موسیقی پاپ ایران...این صدای مخملی و غم زده...لحن قشنگی که توی ادای کلمات و مکث و پرش هایی که داره...همه و همه لذت بخش و دوست داشتنیه! لحظه لحظه وجودتون پر میشه از ترانه و موسیقی و یه رنگ و لعاب خاص! واسه اینه که می خواستم ادای دین کنم و جز این وبلاگ جایی نداشتم.محسن چاووشی با صدایش به لحظه های تنهایی من رنگ و بوی دیگه ای میده.واسش آرزوی موفقیت میکنم...هرجا که هست...امیدوارم یه روز همه پی به این استعداد و غم خاص صدای محسن چاووشی ببرن!...امیدوارم...


بازم اخوان ثالث...

پدر عشق بسوزه که پدر همه رو سوزونده...دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس. بدبختی درس و مدرسه مون کم بود...عاشقم شدیم توی این فصل امتحانی!!! چه شود! بیا و ببین! بوخون اینم:

تو را با غیر می بینم , صدایم در نمی آید

دلم می سوزد و کاری زدستم بر نمی آید

نشستم , باده خوردم , خون گرستم , کنجی افتادم

تحمل می رود , اما , شب غم سر نمی آید

توانم وصف مرگ جور و صد دشوارتر زآن , لیک

چه گویم جور هجرت , چون به گفتن در نمی آید

چه سود از شرح این دیوانگی ها , بی قراری ها

تو مه بی مهری و , حرف منت باور نمی آید

ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور , ای زلف

که این دیوانه گر عاقل شود , دیگر نمی آید

دلم در دوریت خون شد , بیا در اشک چشمم بین

خدا را , از چه رحمت بر من ای کافر , نمی آید؟

شعری از فروغ...

چون سنگها صدای مرا گوش می کنی

سنگی و ناشنیده فراموش می کنی

رگبار نوبهاری و خواب دریچه را

از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی

دست مرا که ساقهء سبز نوازش است

با برگ های مرده همآغوش می کنی

گمراه تر از روح شرابی و دیده را

در شعله می نشانی و مدهوش می کنی

ای ماهی طلائی مرداب خون من

خوش باد مستیت، که مرا نوش می کنی

تو درهء بنفش غروبی که روز را

بر سینه می فشاری و خاموش می کنی

در سایه ها ، فروغ تو بنشست و رنگ باخت

او را به سایه از چه سیه پوش می کنی ؟

* فروغ فرخزاد*

کاربرد های خوشگل و پر معنای مردن توی فرهنگ ما!

به انگلیسی ها طعنه می زدیم ... سر خودمون اومد بلا! از یه کلمه ی به ظاهر ساده هزاران برداشت؟؟؟ عجیبه وا! بوخون اینو تا بفهمی دردمو :

برو بمیر : برو گمشو 

بمیرم برایت : خیلی دلم برایت می سوزد 

می میرم برایت : عاشقتم ! 

می مردی ؟ : چرا کار را انجام ندادی ؟

… مردی ؟ : چرا جواب نمی دهی ؟ 

نمردیم و … : بالاخره اتفاق افتاد  !

مردیم تا … : صبرمان تمام شد  

مرده : بی حال 

مردنی : نحیف و لاغر

مردم : خسته شدم! 

من بمیرم ؟ : راست می گی؟!

اینجاست که اون جوک قشنگه میگه: حرکتو داشتی؟ حالا ما هم میگیم: فرهنگو داشتی؟!!!

قضاوت یک پیرزن!!!

یک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می‌کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه‌ای به خدا !

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می‌گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.

این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند

همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه‌ای به خدا !

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :

خدای عزیزم، چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی … البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند!

فلسفه یا چرند و پرند؟!

اونروزی داشتیم حرف می زدیم با دوستا...یکی گفت: این گنجشکا رو نیگا کن ... راحت راحتن... به هیچ دردی م نمی خورن... والا ! اصلا خدا واسه چی اینا رو آفریده؟ ...یهویی گفتم : مگه ما به چه دردی می خوریم؟ میایم این دنیا...گم میشیم توی آدما...می گردیم پی یه چیزایی و بهشون نمی رسیم...سرخورده می فرستنمون اون دنیا...بعدم خفتمون میکنن که چیکار کردین...تازه یادمون میاد نه به آرزو هامون رسیدیم و نه کاری که خدا خواسته انجام دادیم...اصلا مگه خدا چی خواسته ؟ جز اینه که گفته از نعمت هام استفاده کنید؟ ...پس ما داریم چه غلطی می کنیم که آخرش اینه؟!

متن عاشقانه انگلیسی

,من خودم با این قد و قواره و اینهمه ادعام خداییش هیچ وقت فکر نمیکردم انگلیسی ها هم بتونن عاشقانه بنویسن...ولی این متن خیلی قشنگه ...حلا  شما بوخون

If I could have just one wish

I would wish to wake up everyday
to the sound of your breath on my neck,
the warmth of your lips on my cheek,
the touch of your fingers on my skin,
and the feel of your heart beating with mine...
Knowing that I could never find that feeling
with anyone other than you.

Courtney Kuchta

 

بغض های هر روزه

یه موقع هایی بغض بد گلوتو می گیره و تو دلت می خواد بگی که دلت از چی گرفته

اما می دونی با یک کلمه حرف زدن تمام اشکت سرازیر میشه

واسه همین صبر می کنی و دوباره بغضتو قورت میدی

چند دفعه میای رو غرورت پا بذاری اما بازم ترجیح میدی ساکت شی

دو سه دفعه که بغضت تلمبار شه ...

دست آخر خودش ... می ترکه...

 

سلامم را تو...پاسخگوی...

سلامم را تو پاسخ گوی با آنچه تو را دادم
كه اينجا آدمك بسيار اما باز
تويی در شهر خاموشی
همه معنای فريادم
سلامم را تو پاسخ گوي با لبخند بی تزوير
بپرس احوال تنهايی من را
حال اينجايم
مپرس از اتفاق ياُس فرداها
مگو با ما چه خواهد كرد اين تقدير
سلامم را تو پاسخ گوی ای دنيای پاكی ها
غبارم من ، تو باران باش
جدايم كن ز اين و آن
رها از منت بی مهر خاكی ها
سلام من صدای وسعت تنهايی ام
از انتهای غربتم در شب
سلام من همان اميد تا صبح است
سلامم را تو پاسخ گوی
گر دست تمنای مرا خواهی كه نگذاری
اگر خواهی كه ننشينم تك و تنها
در اين اندوه و حسرت های تكراری
سلامم را تو پاسخ گوی ...

محمد علی بهمنی

اولین بار من دو بیت از همین شعر آقای بهمنی رو توی روزنامه خراسان خوندم...و واقعا کولاک کرده بود...گشتم و پیدا کردم کل این شعر قشنگو... یه بار هم ایشونو توی تی وی دیدم و با این که از نزدیک هنوزم سعادت اینو نداشتم که ببینمشون ها! ولی دورادور با دیدنشون مراحل ذوق مرگی رو طی کردم. حالا بخونین این شعره رو :

با همه ی بی سر و سامانی ام      باز به دنبال پریشانی ام

طاقتِ فرسوده گیم هیچ نیست     در پیِ ویران شدنی آنیم

دلخوش گرمای کسی نیستم     آمده ام تا تو بسوزانی ام

آمده ام با عطش سالها      تا تو کمی عشق بنوشانی ام

آمده ام بلکه نگاهم کنی   عاشق آن لحظه ی توفانی ام

ماهی برگشته ز دریا شدم     تا تو بگیری و بمیرانی ام

حرف بزن ابر مرا باز کن    دیر زمانی ست که بارانی ام

حرف بزن حرف بزن سالهاست    منتظر لحظه ی توفانی ام

خوب ترین حادثه می دانمت  خوب ترین حادثه می دانی ام؟

Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4

ها … به کجا می کشی ای خوب من؟!
 ها … نکشانی به پشیمانی ام

دیدین؟ دیدین چه حالی شدین با خوندنش؟ گفتم که کولاکه و باور نکردین...

Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4

مهدی اخوان ثالث

به شخصه...به نظرم بهترین کسی که تونسته سرخوردگی آدمای این دور زمونه رو نشون بده همین جناب اخوان ثالث هستن!(خدایش بیامرزد) حالا اینو بخونین:

دوستان و دشمنان را می شناسم من

زندگی را دوست می دارم

مرگ را دشمن

وای، اما با که باید گفت این؟ من دوستی دارم

که به دشمن خواهم از او التجا بردن...

نوشته ای از خودم!

در این هوای دل انگیز تو را کم دارم

صدای باد در میان شاخه های بید مجنون زیباست اما...

من به صدای نفس های تو عادت دارم...

 به جوی که خیره میشوم ،درخشش خورشید را در میان ذرات بلورین آب که میبینم...

به یاد تو می افتم...زمانی که به من لبخند می زنی

و چشم هایت زیباترین حالت غروب خورشید است

در این هوای دل انگیز تو را کم دارم

دست هایم را که به آب میزنم...به یاد گیسوان لطیف تو می افتم و چقدر...دلم می لرزد

به آسمان که می نگرم...به ابر ها...که به نرمی دستان توست...دلم تو را می خواهد

بوی باران میشنوم و انگار عطر وجود توست که در هوا می پیچد...مست می شوم

واینک رنگین کمان است که مرا با خود میبرد به دیار خاطرات خوش... به دیار با تو بودن...

همیشه این من...گمشده در میان شهر خاطراتم...اینجا دیار من است...برایم ترک این دیار سخت است

کاش بدانی در این هوای دل انگیز تو را کم دارم...

غزلی از سیمین بهبهانی

تمام دلم دوست داردت

تمام تنم خواستار توست

بیا و به چشم قدم گذار

که این همه در انتظار توست

 چه خوب و چه خوبی، چه نازنین

تو خوب‏ترینی، تو بهترین

چه بختِ بلندی‏ست یارِ او

کسی که شبی در کنارِ توست

 نظر نه به سود و زیان کنم

هر آن چه بگویی همان کنم

بگو که بمان، یا بگو بمیر!

اراده‏ی من اختیارِ توست

"سیمین بهبهانی"

یه مدتی... نه ... نه ...بگم یه مدت کمه! یه چند مدتی بود دستمون از تلفن کوتاه شده بود و بهش نمیرسید! والا تلفن قطع شده بود و الان تازه ...بعد از دو ماه و اندی وصل شده و تا دوباره قطع بشه ...هنوز فرصت هست! ببخشید دیگه! من شرمنده!!!