یه شعر طنز...
یاد بـــاد آنکه دلم عاشـق سرکار نبود/طفلکی از تو و عشق تـــو سر ِکار نبود
شیخ از حال دل من خبری هیچ نداشت / سی دی عاشقی ام بر ســــر بازار نبود!
نقل مشروح خبرهــــــای دل رسوایم / باعث خجلت گوینــــده ی اخبار نبود!
عقل گه گاه به کــــــار دل من می آمد / اینچنین از لگد عشق تـــــو ناکار نبود
چت نمی کردم و از خرج نتم آخر ماه / کیس من در گرو اصغـــــر سمسار نبود!
فرت فرت از لب لعل تو شکر می بارید / رطبی بود ولی موقـــــــع افطار نبود!
نرگس مست تو ای دوست تمارض می کرد/ چشم بیمار تـــــو می دیدم و بیمار نبود!
می نهادم کپه ی مرگ خودم را راحت /بنده را شب همه شب دیده ی بیدار نبود
پیش تو دست و دلم هیـــــچ نمی لرزیدند /چون مرا استرس “لحظه ی دیدار” نبود
رخت اسپورت مرا راحت جان بود و به سر/فکر دامادی و قرض کت و شلوار نبود!
در محــــــــل خیر سرم بچّه ی مثبت بودم / تــــــوی جیب بغلــــــم پاکت سیگار نبود
فارغ از شعر و غزل سوت زنان می گشتم / کار من اینهمه با کاغذ و خودکــــار نبود
شاعرم کردی و احسنت که بی عشق رخت / هنری از من بی عرضــــــه پدیدار نبود!
سعید سلیمانپور