بعضی شعر ها آدم رو همراه خودشون می کنن نه به خاطر لحنشون که به خاطر اینکه یاد آور یه دنیای قشنگ میشن! این شعرو بوخون و نظرتو بگو:

یاد بـــاد آنکه دلم عاشـق سرکار نبود/طفلکی از تو و عشق تـــو سر ِکار نبود

شیخ از حال دل من خبری هیچ نداشت / سی دی عاشقی ام بر ســــر بازار نبود!

نقل مشروح خبرهــــــای دل رسوایم  / باعث خجلت  گوینــــده ی اخبار نبود!

عقل گه گاه به کــــــار دل من می آمد  / اینچنین از لگد عشق تـــــو ناکار نبود

چت نمی کردم و از خرج نتم آخر ماه /  کیس من در گرو اصغـــــر سمسار نبود!

فرت فرت از لب لعل تو شکر می بارید  / رطبی بود ولی موقـــــــع افطار نبود!

نرگس مست تو ای دوست تمارض می کرد/ چشم بیمار تـــــو می دیدم و بیمار نبود!

می نهادم کپه ی مرگ خودم را راحت /بنده را شب همه شب دیده ی بیدار نبود

پیش تو دست و دلم هیـــــچ نمی لرزیدند /چون  مرا  استرس “لحظه ی دیدار” نبود

رخت اسپورت مرا راحت جان بود و به سر/فکر دامادی و قرض کت و شلوار نبود!

در محــــــــل خیر سرم بچّه ی مثبت بودم   / تــــــوی جیب بغلــــــم پاکت سیگار نبود

فارغ از شعر و غزل سوت زنان می گشتم  / کار من اینهمه با کاغذ و خودکــــار نبود

شاعرم کردی و احسنت که بی عشق رخت   / هنری از من بی عرضــــــه پدیدار نبود!

سعید سلیمانپور