شبی به یاد قهوه ترک!

آنشب طبق قراری از مدت ها قبل تعیین شده همراه دوست عزیزتر از جانم زهرا رهسپار پاتوق  همیشگی مان واقع در یکی از خیابان های به نام شهر شدیم!

در بدو ورودم به ماشین زهرا صدای بلند موسیقی دوست داشتنی گروهمان بشارت دهنده شبی خوش بود....به یاد دوستان عزیزمان زینب و غزاله که در جمع ما حضور نداشتند کمی بحث گروهی انجام دادیم و سپس باقی راه را با فرو رفتن در نقش هایمان گذراندیم!

برای انتخاب اینکه مایل به خوردن چه چیزی هستیم، فکر لازم نبود...چون تمام کافه داران با جمله ی همیشه با خنده ی من و زهرا آشنایی کامل داشتند: همون همیشگی...

اما اینبار در ساعت 5 بعد از ظهر یک روز سرد زمستانی به امید قهوه ای گرم ماندن عذابی بود الیم! چرا که خیلی ناجوانمردانه درب کافه بسته بود و مانده بودیم تنهای تنها! ناچار زهرا گازش را گرفت و سرازیر شدیم سمت کافه های دیگر اما انگار همه درها بسته بودند...اصلا انگار آنروز قسمت نبود قهوه بخوریم!

با اندکی تفکر و با گوش دادن به صدای واضح معده های قار و قور کن،رفتن به یک پیتزایی همیشه باز و کم مشتری را به برگشتن با لبان آویزان ترجیح دادیم!

اما عجیب یا به قولی interested ماجرا چه بود؟!

با قدم اول صدای ویز ویز مگس های موجود در فضای با نورهای نارنجی تزیین شده ی پیتزایی بشارت یک دل درد عمیق و چند روزه از جهت سالم و بهداشتی بودن مواد غذایی طبخ شده در آن مکان نامعلوم را میداد! ازین جهت در کمال تعجب دو قهوه سفارش دادیم!

نکته جالبتر اینکه در یک پیتزایی قهوه هم میشد سفارش داد!

اما فقط قهوه! بدون پسوند یا پیشوند! قهوه خالی!!!

در جواب سوال بنده صاحب مغازه با کمال خونسردی گفت : بله! کیک هم داریم...

پس با ابروان از تعجب به حالت قله همیشه سرافراز دماوند در آمده کیک هم سفارش دادیم و با خیالاتی خام لژ خانوادگی را انتخاب کردیم و نشستیم منتظر!

پس از حدود 45 دقیقه الی نیم ساعتی معطلی صاحب کافه پس از آمد و شد های مکرر جهت تهیه ی دو فنجان قهوه خالی...با یک سینی سر رسید!!!

دو لیوان قهوه را روی میز گذاشت همراه دو کف دست بچه کیک خرمایی!!! به همراه چنگال و چاقو!!!

بنده خدا حتی به خود زحمت نداده بود به جای لیوان یا بهتر بگویم پارچ هایی مملو از قهوه ی خالی دو فنجان کوچک قهوه حاضر کند تا دستمایه شوخی و خنده من و دوستم نگردد، آن هم با سرو کیک خرمایی همراه با چنگال و چاقو!!!

اهه اهه اهه!

سوژه جماعتی شده بود بنده خدا!

پس از خوردن نیم لیتر از آن یک و نیم لیتر قهوه ی حاضر شده...کافه دار ناشی دوان دوان سررسید و یک جاشکری حاضر کرد و با هزار خجالت از اینکه چرا اینقدر دیر شکر حاضر کرده کلی عذر خواهی های مکرر حواله داد و رفت!

من و زهرا که با همان نصف فنجان قهوه هم کوتاه می آمدیم روی هم باید سه لیتر دیگر قهوه خالی میخوردیم و بیشتر ازین جایز نبود قهوه های تلخ و سرد شده را بی شکر پایین دهیم...

پس از خوردن قهوه با شکر با شکم های طبله کرده حدود بیست هزار تومن بابت سه لیتر فهوه خالی و چند دانه شکر ناقابل پیاده شدیم و به سمت خانه روان!

و این بود شبی از خاطره انگیز ترین شبهای دوستانه من و زهرا!!

 

شب یلدای من و ...

شب یلدا مزخرف ترین و به درد نخور ترین شب ممکن بود! چرا که با دوست کودنم سارینا سپری شد!

اصولا شبی را که نام سارینا در دنباله اش بیاید شبیست به مراتب بدتر از شب اول قبر! هم از جهت فشار وارده روحی و جسمی و هم از نظر تحمل نکیر و منکری همچون سارینا و علم یزید خانواده شان - برادر بزرگش - مسعود!!!

سارینا که به مدد کیک هایی که سرشار از روی هستند چند میلیمتر ناقابلی رشد قدی داشته، تلاش داشت تمام مدت این نقطه قوت نه چندان قوی اش را همچون ملاقه ی کله پزان بر سر فرق حقیر بکوبد!الحق هم که نامردی نکرد و تا جا داشت قد مرا به سخره گرفت و جالبتر آنکه با تمام این تفاصیل همه میدانند از ایشان بلند ترم!!!

بیرق علم و دانش و تاریخ و فضل و ادب مسعود خان هم پی در پی با پرسیدن سوالات محیر العقول تاریخی اش مرا ضربه فنی مینمود! مثلا چرا اسکندر همه کتابخانه ها را آتش زد؟! و وقتی با جواب من در این باب به اینگونه که حتما میخواسته ذخیره علم و دانش مردم سرزمین را به فنا بدهد مواجه شد با قیافه ای حق به جانب گفت: مگه تو اسکندری؟! تا از چیزی مطمئن نشدی  حرف نزن!

سارینا که پس از شرف یابی بسیار اشتباهش به دانشگاه چشم و گوش ناقصش اندکی متوجه پیشرفت دنیا و تکنولوژی شده بود با پرسیدن سوال مسخره : ف.ب هستی؟ تمام پته حقیر را جلوی خانه و خانواده برآب داد و من باهزار شرمندگی ازین که آن مجسمه بچه مثبتی هم عضوی از ف.ب است جواب دادم : بله!

و ای کاش زبانم در دهانم قفل میماند و چنین جواب بی اندیشه ای نمیدادم چرا که تمام وقت و زمانی که در خانه شان حاضر بودیم پای اینترنت به فنا رفت و از خوردن خوراکی های خوشمره ای که مدتی بود یه دست فراموشی سپرده بودم جا ماندم!

از آنجایی که ستاره بخت کلا فقط به سارینا چشمک میزند یک گوشی توپ هم خریده بود به : مفت!!! دو تومن!!! که از کل گوشی هم فقط آلبوم عکس هایش را بلد بود و ولاغیر!

این همان سارینایی بود که تا همین چند وقت پیش گوشی نوکیای چراغ قوه دارش مضحکه خاص و عام بود و پدرش هر صبح برای بیدار کردن برادرش از خواب ، آن را از هال به اتاق خواب و بر ملاج مسعود خان حواله میفرستاد ! حالا برای من قیافه می گرفت که : من ازین اصلا خوشم نمیاد ، اصرار مامان بابا بود...مدلش پایینه!!!

آن شب اگر کسی آمار پیج سارینا را میگرفت می فهمید در هر ثانیه حدود پنج پست جدید نثار صفحه اش می شود که برای خود رکوردی محسوب میشد! و همه اینها به یمن قدم مبارک من بود و دیگر هیچ! در همان شب حدود 254 نفر هم به ادد لیست خانم پیوند خوردند که می اندیشم خود زاکربرگ هم اینهمه فرند نداشته که سارینا دارد!!!

و اما شام...شام...شام...شام...

کتایون خانم باز هم در راستای شرمنده سازی خانواده ما...ماهی حاضر کرده بود...الحق هم ماهی ها از خوشمزگی چشمک میزدند!!!

سر سفره نشستیم و انگار وقتی همه دور هم جمعند و قرار است اتفاق میمون و مبارک شام خوردن اتفاق بیفتد هیچ صحبت دیگری جز درس و دانشگاه برای بزرگان شیرین و برای باقی زهرمار نیست!!!

شروع شد: زهرای ما که درس نخوند!!! این زهرا یکسره مینوشت...اصلا کتاب جلوش وا نبود...

والده و ابوی گرانقدر با اینکه تمام طول تابستان را به همین صحبت ها مشغول بودند اما با دیدن کودنی همچون سارینا که حالا برای خودش ترم یک را در دانشگاه تهران میخواند و بچه درس خوان همچون منی که ترم یکش را در فلان قبرستان بهمان شده ای همچون ... درس میخواند داغ دلشان تاره شد!

کتایون خانم هم که در امر پسندیده قربان صدقه رفتن حتی برای گربه مردم آزارمحل هم اندک قصوری را جایز نمیشمرد، شروع کرده بود که: قربون درس خوندنت، قربون تیغ ماهی جدا کردنت؛ قربون...

سارینا هم از اسناد جعلی اش پرده برداری میکرد: من چشام دو نمره ضعیف شد سر کنکور! چار کیلو وزن کم کردم ! شبا تا صب چشم رو هم نمیذاشتم!

حال آنکه این من بودم که نمره چشمم دو نمره ضعیف تر شده بود و کسی هم که وزن کم کرده بود یکی از دوستانم بود که ماجرایش را برای سارینا گفتم تا متنبه شود و درس بخواند و دلیل چشم بر هم نگذاشتن هایش هم شکست عشقی ای بود که هر چند وقت یکبار گریبان گیرش می شود نه درس!

داد سخن میداد که : من سرجلسه از استرس داشتم می مردم ولی زهرا عین خیالش نبود!

جا داشت همانجا بگویم استاد محترم در تمام طول جلسه کنکور در حال باز کردن نوشابه و کیک بود و بادام زمینی میخورد و انگار قرار بود در آن چهار ساعت تمام کمبود ویتامین هایش را جبران کند چون یکسره میخورد و اگر هم سوالی پاسخ داده بوده شاید در پنج دقیقه آخر randomوار هر پنج تای اول گزینه 1 ، پنج تای دوم گزینه 2 و... زده باشد، کاری که به مراتب در آزمون های آزمایشی انجام میداد و همیشه هم نتیجه اش از حقیر بهتر بود! شاید اگر به متد random سارینا روی می آوردم الان برای خودم پزشک مملکت بودم!

خلاصه شام هم به هر طریقی که بود به پایان رسید و نوبت به حافظ خوانی رسید!!!

طبق معمول جناب جلالی با تمام کم و کاستی هایش در خواندن کلمات قلنبه سلنبه پیش قدم امر خطیر حافظ خوانی بود!!! و این بار اصرار داشت برای هرکدام از ما جدا فالی بگیرد اما محض لو نرفتن نیت ها همگی با یک فال برای همه، همه برای یک فال موافقت کردند!!

و به این ترتیب حافظ گشوده شد :

عاشق روی جوانی خوش نو خواسته ام

وز خدا دولت این غم به دعا خواسته ام                                     

باز هم نیت قلبی سارینا که فقط من از آن اطلاع داشتم بر همه نیت ها چربید اما خبر مسرت بخشی نبود زیرا بشارت یک شکست عشقی دیگر را برای سارینا میداد و البته این باعث شد مادر شروع کند به تیکه انداختن به بابا و کتایون خانم هم جای قربان صدقه های همیشگی اش مقداری فحش ادبی نثار آقای جلالی کند و ازلای دندان های به هم چفت شده بگوید : زیر سرت بلند شده؟! من میدونم و تو ها!!!

ودر میانه مسعود خان هم با هزار آرزو زل بزند به من و در دل هزار بار خداخدا کند که کاش خودش جای آقای جلالی بود و من هم کتایون خانمش !!!اما کور خوانده!!!

آنشب هم گذشت اما خوش نگذشت...

پر از خاطره اما عاری از لذت!

والحق هم که بلند بود و دیر گذشت و تمام هم نمیشد!!!

 

قضیه ی هدیه ی روز مادر

 

اینجانب با 18 سال سن و نزدیک به 170 سانتی متر قد  و ادعای داشتن یک خروار عقل وهوش و ذوق ،هنوز که هنوز است پا از درب خانه آن طرف تر نگذاشته ام به تنهایی ! هر جا رفته م یا سارینا بوده یا مامان !

در هر صورت آن روز ستاره ی بخت این طور رقم زد که تنها برای خرید هدیه ی روز مادر راهی شوم .

ساعت 8 صبح که هنوز خروس هم خواب است ! من منتظر تاکسی بودم .تاکسی آن قدر دیر آمد که به ندای" جانم فدای تاکسی" مترنم شده بودم ،ساعت نزدیک 9 بود!

5و9  دقیقه در اصلی ترین خیابان شهر ارواح گشت می زدم .20و 9 دقیقه خریدم را که شامل یک کیف دستی شیک و مامان پسند و یک سری زینت و از این دست خرت و پرت ها برای گیسوان مادرم بود همراه با کارت پستال به دست گرفته  و راهی منزل شدم تا همه ی عالم بدانند این که می گویند" بانوان از خرید سیر نمی شوند " مهمل است.

با پایی خسته و آبله زده راه خانه را در پیش گرفتم . فقر اقتصادی به یمن وجود مبارک مغازه داران گران فروش چنان گریبانم را گرفته بود که پول تاکسی نداشتم و پیاده تمام آن راه را زیر گرمای لعنتی آفتاب صبح گز کردم . پول یک ساندیس خشک و خالی هم نبود؛ اما همه ی راه را به ذوق شادی مادر، شلنگ تخته زنان آمدم ؛ وقتی به خانه رسیدم تازه به یاد آوردم که مادرم به تازگی موها را از بیخ و بن کوتاه کرده اند و آن همه زینت و گل سر زیبا دردی از ایشان دوا نمیکند !!!

روز مادر بر همه ی مادران مبارک! چه مو دار و چه بی مو!

 

ماجرای شب عید من و خانواده سارینا

آنشب به دعوت خانواده سارینا همراه خانواده به سمت منزل ایشان رهسپار شدیم تا هم چهارشنبه مان را بسورانیم هم با خوردن شامی دل خانواده شان را بسوزانیم.

 

ترقه های نم کشیده مان را هم برداشتم تا مگر بترکانیم.

به محض رسیدن به منزلشان با استقبال گرمی از طرف خانواده سارینا رو به رو شدیم. جناب مسعود خان تاریخ الدوله برادر بزرگ سارینا به همراه مادرشان کتایون خانم و پدر شاد و شنگول خانواده آقای جلالی همه گرد آتشی که به اندازه ی یک مشت بسته ی کودک تازه دنیا آمده بود جمع بودند و ما را نیز به آن سمت فرا می خواندند.

من که می ترسیدم با پرش از روی چنین آتشی آن را خاموش نمایم به ناچار دست بردم تا ترقه ها رادر آتش بریزم و دل همگی را شاد کنم که با مخالفت جناب مسعود خان تاریخ الممالک که یک ترم ونیم تاریخ بیشتر آن هم در پیام نور نخوانده مواجه شدم که : چرا میخوای سنت رو خراب کنی؟

من که در مواجه با این پیام فرهنگی سخت متنبه شده بودم کمی آنطرف تر رفتم و ترقه هارا در داخل آتش همسایه ریختم!!!

با بلند شدن صدای ترقه ها سارینا با ذوق مرگی خاصی دو جیغ پیاپی زد و گفت: ای پسرای بد همسایه! ترقه نندازین تو رو به خدا زهره م ترکید!

در میان آن سرمای استخوان سوز از افاضات عالم تاریخ دان مسعود هم بی بهره نبودیم. تمام تاریخ چهارم دبستان را از بر کرده بود و مثل حرزو دعا تند تند پس میداد و به خیال خودش ما نمی فهمیدیم.

کتایون خانم هم در انتهای بحث علمی پسر دانشمندش یک "قربون قد و بالات برم پسرم" درست و درمان نثار آن دیلاق دیجور کرد که عریضه اش خالی نباشد!

اما شام...

ماجرای دیگری داشت! موقع آوردن و بردن سفره همه تمارض میکردند!

همه به جز سارینا.

ایشان راه دیگری را در پیش گرفته بودند آنهم پنهان شدن در مستراح منزل بود. ناچارا من خودم آوردم و بردم وشستم و در دل هم ناله و نفرین کردم! نیم مثقال ماهی خوردیم اما هم وزن کوسه ای بزرگ آوردیم و بردیم و شستیم!!!

فال حافظ هم به جای حال دادن بدحالمان کرد. بنده خدا او هم حالش خراب بود و سرش هم شب عیدی شلوغ!

اظهار فضل آقای جلالی و خواندن قطعه شعری از اخوان ثالث فقید اتمام کار بود.

ایشان با پشتکاری مثال زدنی تمام شعر را به غلط خواند و گذشت!

شما درست بخوانید:

عید آمد و ما خانه ی خود را نتکاندیم
گردی نستردیم و غباری نستاندیم
دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز
از بیدلی آن را زدر خانه برآندیم
هر جا گذری غلغله ی شادی و شور است
ما آتش اندوه به آبی ننشاندیم
آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما
پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم
احباب کهن را نه یکی نامه بدادیم
و اصحاب جوان را نه یکی بوسه ستاندیم
من دانم و غمگین دلت، ای خسته کبوتر
سالی سپری گشت و ترا ما نپراندیم
صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند
ما این خرک لنگ زجویی نجهاندیم
ماننده افسونزدگان، ره به حقیقت
بستیم و جز افسانه ی بیهوده نخواندیم
از نه خم گردون بگذشتند حریفان
مسکین من و دل در خم یک زاویه ماندیم
طوفان بتکاند مگر "امید" که صد بار
عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم
 

مهدی اخوان ثالث

 

و این بود شب عید من!

 

قضیه سینما رفتن من و سارینا

پس از سالهای سال انتظار بالاخره دوست نازنینم سارینا پیشنهاد داد که برای تغییر حال و هوای دپ زده و افسردگی ناشی از استرس کنکور یه سر بریم سینما !

بالاخره بعد از نود و بوقی سارینا خانم قرار بود مهمان کند و پول بلیط و خورد و خوراک من را بپردازد.

به این ترتیب بود که روز یکشنبه برای دیدن جدید ترین فیلم روی پرده راهی شدیم.

اول گفتم برای جلوگیری از بالا رفتن خرج و برج به یک سینمای معمولی در وسط شهر رضایت دهیم اما سارینا به کلاسش نمی خورد در سالنی معمولی نزول اجلال کند.

سوار تاکسی دربست شدیم و وقتی فهمیدم سارینا فقط 5 هزار تومان ناقابل در جیب دارد در دل گفتم راننده احتمالا مرا گرویی بر خواهد داشت اما تیرم به خطا رفت چون سارینا به محض پیاده شدن از تاکسی با جیغی بسیار بسیار بنفش از کرایه ها نالید و یک هزاری مچاله بیشتر کف دست راننده نگذاشت.

با 4 هزارتومان باقی مانده 2 بلیط هم گرفت ! چطور؟ هنوز کاشف به عمل نیامده ! تازه 500تومان هم برایش باقی ماند!

با همان 500 تومان با اعتماد به نفس پرسید : چی می خوری بگیرم؟

من هم که هرچه میکشم از معرفتم میکشم برای جلوگیری از شرمندگی دوستم گفتم: من که انقد خوردم، جا ندارم.

به اصرار سارینا فقط یک آدامس طلبیدم و زمانی که سارینا یک 10 هزارتومانی دیگر هم از کیفش بیرون کشید فاتحه ی بخت بلندم را خواندم!

وارد سالن شدیم و در جلو ترین نقطه ی ممکن چپیدیم.

سارینا با بغلی از چیپس و پفک و من با یک بسته آدامس بی کیفیت نشستیم و به انتظار شروع فیلم ماندیم.

انتهای فیلم بود که دیگر فک بیچاره ام از پس جویدن تکه کفش لاستیکی داخل دهانم برنمی آمد.

حتی نمی توانستم بگویم : سارینا تو رو خدا کوفت نکن! نمی شنوم چی میگن!( گرچه که از ابتدای فیلم با این مشکل درگیر بودم!)

بله!

پس از دیدن فیلم به محض رسیدن به خانه با کفگیرداغ دستم را سوزاندم که دیگر برای سارینا دل نسوزانم!!!