...که برمیگردم...

به شب و پنجره بسپار که بر میگردم

عشق را زنده نگه دار که برمی گردم

بس کن این سرزنش (( رفتی و بد کردی)) را

دست ازین خاطره بردار که برمیگردم

دو سه روزی هم –اگر چند- تحمل سخت است

تکیه کن بر تن دیوار که برمیگردم

بین ما پیش ترک هر سخنی بود گذشت

عاشقت میشوم اینبار که برمیگردم

گفته بودی دو سحر چشم به راهم بودی

به همان دیده ی بیدار که برمیگردم

پرده ی تیره ی آن پنجره ها را بردار

روی رف آیینه بگذار که برمی گردم

پشت در را اگر انداخته ای حرفی نیست

به شب و پنجره بسپار که بر میگردم

((امید مهدی نژاد))

مرگ زیبا

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی

رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب

که خود در میان غزلها بمیرد

گروهی بر آنند که این مرغ شیدا

کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد

 

شب مرگ از بیم آنجا شتابد

که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم

ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

چو روزی ز آغوش دریا برآمد

شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی آغوش باز کن

که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

 

(شعر از حمیدی شیرازی)

ما رو باش...

ما رو باش اسممونو رو چه درختی جا می ذاریم ...ما رو باش

قسمی جز اون دو چشم نامسلمون که نداریم ...ما رو باش

به هواداری تو شیشه ی میخونه رو با سنگ شکستیم نا رفیق

سنگ و شیشه اگه دشمن من و تو که موندگاریم ...مارو باش

چشم خشکیده داره به ناودون کوچه حسادت میکنه

ما به این بغض سمج گفته بودیم ابر بهاریم... مارو باش

غزل کوچه ما قلندرای پیر و عاشق که اینه

فکر تازه عاشق پیاده باش ما که سواریم ...مارو باش

شعر از : شهریار قنبری

شعری از...

سالها پنجره وا بودو نمیدانستیم


یار همسایه ما بود و نمیدانستیم


دل ما این دل مجنون دل صحرایی مست


ساکن شهر شما بود و نمیدانستیم


با همه رنج و عذابی که کشیدیم ز دوست


باز او اهل وفا بود و نمیدانستیم


گریه کردیم و سبک تر شده ایم از پر کاه


گریه هم عقده گشا بودو نمیدانستیم

شاعرشم ...لا ادری!!!

من و درد های مبهم

کسی به فکر من و دردهای مبهم نیست

هزار زخم در این سینه هست و مرهم نیست

بدون شرم به آیینه پشت خواهم کرد

که چشم آینه ـ حتّی ـ به عشق محرم نیست

ببین به خاطر چشمان تو رها شده ام

به برزخی که برایم کم از جهنّم نیست

ولی گلایه ندارم از این که برزخی ام

که گفته است که در برزخ آب زمزم نیست

همیشه آدم و اندیشه، دیدن حواست

نه اینکه حوا در انتظار آدم نیست

بدون بودن تو طرح باغ پوسیده است

پشت پنجره گلدان غرق گل هم نیست

بمان کنار دلم فرصت زمستان را

که با وجود حضور تو هیچ سردم نیست

نگاه کن به من و خواهش زلال وسپس

به دفتری که در آن عاشقانه ها کم نیست

همیشه شعر مرا عاشقانه زمزمه کن

که عاشقانه تر از شعر من  در عالم نیست

به قدر وسع خودم عشق در دلم دارم

مرا ببخش اگر نان و گل فراهم نیست

یه شعر خوشگل!

آدم وقتی یه شعری رو می خونه...البته اگه مثه من باشه...با صدای یه فرد خاص می خونه!!!...مثلا بعضی شعر هارو با صدای زنده یاد خسرو شکیبایی...یه سری هارو با صدای استاد منوچهر نوذری که خدا بیامرزدش و خلاصه هر متنی رو متناسب با لحن و فضا با صدای یه آدم خاص می خونه! این شعرو باید با صدای...صدای...نمیدونم...با صدای هر کسی که دوسش دارین واسه خودتون بوخونین...خیلی می چسبه:

قطار شو که مرا با خودت سفر ببری

به دورتر برسانی، به دورتر ببری

تمام بود و نبود مرا در این دنیا

که تا ابد چمدانی ست مختصر ببری

که من تمام خودم را مسافر تو شوم

تو هم  مرا به جهان های تازه تر ببری

سپس نسیم شوی تو و بعد از آن یوسف

که پیرهن بشوم تا مرا خبر ببری

مرا به خواب مه آلود ابرهای جهان

به خوابهای درختان بارور ببری

و بعد نامه شوم من، چه خوب بود مرا

خودت اگر بنویسی، خودت اگر ببری

عجیب نیست هیزم شکن بیاشوبددرخت

اگر که تو باشی، دل از تبر ببری

غروب، زوزه باد و شکستن جاده

چه می شود که مرا با خودت سفر ببری؟

بازم اخوان ثالث...

پدر عشق بسوزه که پدر همه رو سوزونده...دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس. بدبختی درس و مدرسه مون کم بود...عاشقم شدیم توی این فصل امتحانی!!! چه شود! بیا و ببین! بوخون اینم:

تو را با غیر می بینم , صدایم در نمی آید

دلم می سوزد و کاری زدستم بر نمی آید

نشستم , باده خوردم , خون گرستم , کنجی افتادم

تحمل می رود , اما , شب غم سر نمی آید

توانم وصف مرگ جور و صد دشوارتر زآن , لیک

چه گویم جور هجرت , چون به گفتن در نمی آید

چه سود از شرح این دیوانگی ها , بی قراری ها

تو مه بی مهری و , حرف منت باور نمی آید

ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور , ای زلف

که این دیوانه گر عاقل شود , دیگر نمی آید

دلم در دوریت خون شد , بیا در اشک چشمم بین

خدا را , از چه رحمت بر من ای کافر , نمی آید؟

شعری از فروغ...

چون سنگها صدای مرا گوش می کنی

سنگی و ناشنیده فراموش می کنی

رگبار نوبهاری و خواب دریچه را

از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی

دست مرا که ساقهء سبز نوازش است

با برگ های مرده همآغوش می کنی

گمراه تر از روح شرابی و دیده را

در شعله می نشانی و مدهوش می کنی

ای ماهی طلائی مرداب خون من

خوش باد مستیت، که مرا نوش می کنی

تو درهء بنفش غروبی که روز را

بر سینه می فشاری و خاموش می کنی

در سایه ها ، فروغ تو بنشست و رنگ باخت

او را به سایه از چه سیه پوش می کنی ؟

* فروغ فرخزاد*