نشان افتخار

بابی دارین در آستانه ی ورود به چهارمین دهه ی زندگی اش بود. روی صندلی نشسته بود و از پنجره یبزرگ دفتر کوچک و شلوغش به شهر پر رفت و آمد شیکاگو نگاه می کرد. آفتاب کم کم با شیکاگو وداع می کرد و چراغ های نئون مغازه ها و لامپ های کم نور خانه ها و نور زرد رنگ چراغ های اتوبان جایش را میگرفتند. بابی خسته بود. به انتظار تماس وینونا رایت نشسته بود.منتظر جواب او برای درخواست ازدواجی بود که سه روز قبل داده بود.سه روز قبل سرصحنه ی فیلم بابی پیشنهاد زدواج را داده بود . وینونا را دوست داشت اما از علاقه ی وینونا به خودش چندان مطمئن نبود.احتمالا علاقه ای هم نبود. وینونا وقت خواسته و گفته بود بابی در طی این سه روز با او تماس هم نگیرد. حسابی خسته و ناامید بود.در افکارش غوطه می خورد. کسی حاضر نبود با او ازدواج کند. چون او پلیس بود؟ نه...شاید چون مشاور پلیسی یک فیلم سینمایی شده بود. شاید چون با یک مجله ی زرد قرارداد بسته بود تا به محض دریافت اولین خبر از یک اتفاق پلیسی سردبیر مجله را خبر کند؟ شاید چون نمیدانست اصلا چرا پلیس شده و تن به چنین کارهایی داده! آهنگ بلوز او را بیشتر در این افکار غمناک هل میداد. احساس شرم میکرد از اینکه هربار برای هر خبری که به مجله میداد 70-50 دلار پول دریافت میکرد. شاید وینونا هم به خاطر یکی از همین دلایل او را دوست نمیداشت! نمیدانست. آبنبات نعنایی و تندی که خورده بود در دهانش میچرخید و رفته رفته کوچکتر میشد. پشتی صندلی را تکان میداد و با پایش که رو یلبه ی پنجره بود پرده را عقب و جلو می برد. شیکاگو آرام بود.


ادامه نوشته

داستانی از خودم باز...

پیری

ذهنم در گیر ماجرای مرگ پیرمرد شده بود. صبح در راه دیدم پیرمردی وسط خیابان افتاده است به گمانم که مرده بود . مردم دور و برش جمع شده بودند اما کسی نزدیکش نمی رفت. خیلی پیر بود و صورتش حسابی چروکیده بود. یک لحظه هم چهره اش از جلوی چشمم کنار نمی رفت. اصلا نمی توانستم درست رانندگی کنم. با صدای مسافری که در صندلی جلو کنار دستم نشسته بود به خود آمدم: آقا ...نگه دار . رد شدی... ماشین را نگه داشتم. کرایه را حساب کرد و رفت. چهره ی پیرمرد دوباره در ذهنم نقش بست. دلم می خواست فراموشش کنم اما نمی شد. از آیینه به مسافران صندلی عقب نگاه کردم. یک دختر و پسر جوان بودند. دیگر خیالم راحت شد. حتی امکان این هم نبود که ناگهان در ماشین من بمیرند. پیری بد مرضی است. من تازه 38 ساله شده ام. نه به این زودی ها نمی میرم.آنقدر ذهنم آشفته بود که سپر ماشینم به سپر پیکانی گیر کرد و سپر پیکان کنده شد. وقتی پیاده شدم و چهره ی صاحب پیکان را دیدم حالم دگرگون شد. صاحب پیکان زن پیری بود که حدودا 70 سال داشت. چه عذابی! در تمام مدتی که غر و لند می کرد تمام حواسم پیش دندان های مصنوعی و چروک های گوشه ی لب و چشمش بود. سریعا برای تمام شدن ماجرا پول خسارت را دادم و سوار ماشین شدم. نمی دانم چرا آنروز پیرزن ها و پیر مرد های بیشتری در شهر دیده می شدند. از بدحالی راهم را به طرف خانه کج کردم و به خانه رفتم. وقتی رسیدم پسر 5 ساله ام ایمان به استقبالم آمد.به صورت صاف و بی چین و چروکش نگاه کردم. چقدر دوران کودکی با طراوت و زیباست. بوسیدمش و او گفت : بابا امروز مامان بزرگ اومده اینجا! من حیرت زده بودم. چرا امروز که برای من این اتفاق افتاده؟ ایمان دوید و رفت و من همچنان میان ماندن و رفتن مردد بودم که همسرم زهره به سراغم آمد و گفت: شهاب؟ سلام ! چرا اینجا وایستادی ؟ چرا نیومدی تو؟ پرسیدم: مامانم اینجاست؟ گفت : آره .

-: کجاست؟

-: توی هاله. چرا رنگت پریده؟

-: چیزی نیست.

-: بیا بریم تو. زشته اینجا وایستادی...

با اضطراب وارد هال شدم. مادر بیچاره ام با شادی به طرفم آمد و مرا بوسید. از نزدیک چین و چروک های صورتش بیشتر نمایان بود.حالت تهوع به من دست داد. بدو بدو به طرف دستشویی رفتم و درب را پشت سرم بستم. آبی به صورتم زدم . دلم نمی خواست به اتاق برگردم. صدای نگران زهره را از پشت درب شنیدم که گفت: شهاب جان؟ حالت خوب نیست؟ درب را که باز کردم چهره های نگران زهره ، ایمان و مادرم را دیدم. تا چشمم به مادرم افتاد از ترس بدحالی دوباره درب را بستم و گفتم : چیزی نیست ،نگران نباشید . برید منم الان میام. صدای نگران مادرم را شنیدم : چیزی خورده بودی؟ صدای ناهنجارش که انگار از ته چاه می آمد دوباره حالم را به هم زد.کمی که گذشت و از رفتنشان مطمئن شدم از دستشویی بیرون آمدم و به اتاقم رفتم. حتی موقع ناهار هم بیرون نیامدم و از ترس اینکه مبادا دوباره حالت تهوع بگیرم از پشت درب با مادرم خداحافظی کردم. خدا می داند که آنروز مادرم تا چه اندازه از دستم ناراحت شد اما بعد ازین که حالم خوب بشود از دلش در می آورم. صبح روز بعد سوار تاکسی شدم و  چندین مرتبه در راه بالا آوردم و دیگر با دیدن چهره های مسن و پیر ماشین را نگه نمی داشتم تا سوارشان کنم . زهره گفت شاید بیماری ناشناخته ای گرفته باشم به همین دلیل نزد پزشک رفتیم اما از دست آنها هم کاری بر نمی آمد و با چند قرص ضد تهوع سر و ته ماجرا را هم آوردند. زهره گفت شاید مسئله مربوط به روح و روان باشد. اینطور شد که به روانپزشک مراجعه کردیم اما من که خبر نداشتم پزشک پیرمرد فرتوتی است ، با دیدن او راهی بیمارستان شدم. این ها را گفتم تا بدانید موضوع خیلی بغرنج شده بود. تمام مدت در بیمارستان چشم هایم را بسته بودم تا شخص پیری را نبینم. به خانه که برگشتیم ، یکراست سراغ تخت خواب رفتم و خوابیدم. چه بیماری عجیبی گرفته ام! دکتر بیمارستان گفت چند روزی در خانه بمانم. زهره ی بیچاره صبح ها سرکار می رود و شب بر می گردد و پسر کوچکم ، ایمان (هم که می دانم از دست آن مربی های پیرش چه عذابی میکشد)، عصر به خانه می آید. من تا عصر در خانه تنها هستم. در این مدت که در خانه تنها هستم صداهای عجیبی می شنوم انگار کسی یکسره در گوشم زمزمه می کند: تو پیر می شوی...

                                                              *********

چند روز گذشته و من چندین مرتبه سعی کرده ام تا براین اوضاع بد مسلط شوم اما نشده. چندین بار سعی کرده ام تا دوباره سوار ماشین بشوم و سرکار بروم اما هربار به یاد چهره ی آن پیرمرد که وسط خیابان از فرط پیری مرده بود می افتم حالم بد می شود و سرم گیج می رود و دست ها و پاهایم می لرزد و نمی توانم رانندگی کنم. از آن موقع تا به حال چندین بار با ترس از کابوس های پیری از خواب پریده ام. وضعم آنچنان بد شده است که زهره به توصیه پزشکان مانع از سرکار رفتن من شده و حتی خرید های خانه را هم خودش انجام می دهد. ارتباطمان با تمام افراد فامیل قطع شده و همه فکر می کنند که من روانی شده ام و بیماری ناشناخته ای دارم. من  چند بار سعی کردم تا از طریق گفت و گوی تلفنی با روانپزشکانی که کار بلد و پیر هستند کمکی به خودم بکنم اما انگار با شنیدن صدایشان هم بدحال می شوم. از صبح تا شب در خانه تنها هستم. زهره گفت که مادرم چندین بار خواسته تا برای عیادت من بیاید اما من تحمل دیدن آن پیرزن بیچاره را ندارم. به زهره گفتم از او معذرت خواهی کند و ماجرای بیماری ام را برایش شرح دهد. به هر حال او مادرم است ، حتی اگر پیر باشد باز هم دوستش دارم. آن شب زهره و ایمان به خانه آمدند ، زهره گفت که نمی تواند از پس دخل و خرج بر بیاید و می خواهد تاکسی را بفروشد. من هم که نمی توانستم کمکی بکنم موافقت کردم. چند ماهی که گذشت و اجاره خانه روز به روز بالا تر رفت مجبور شدیم به آپارتمان کوچکتری در پایین شهر نقل مکان کنیم. دخمه ای به اسم خانه ! زهره ی بیچاره افسردگی گرفته است و من نمی دانم چه کنم. به او گفتم بهتر است بدون من بیرون بروند. پسرم ایمان  هر روز  از من دور می شود. اما بدتر از آن اتفاقی بود که امروز صبح برایم افتاد. وقتی داشتم صورتم را می شستم متوجه صورت پیر و چروک خورده ام شدم. چند چروک کوچک کنار چشم هایم . از آن موقع حتی از دیدن چهره ی خودم هم بد حال می شوم. نمی دانم کی می شود که این صدا ها به پایان برسند. صداها هر روز بلند وبلند تر می شوند. کار به جایی رسیده است که اگر زهره نمی رسید گوشم را برای قطع شدن صدا ها بریده بودم. آن روز ناگهان چهره ای پیر و ترسناک در آیینه دیدم و از ترس اینکه مبادا دوباره چشمم به آن بیفتد تمام آیینه ها را شکستم. زهره پزشکی آورد و او از من چند سوال کرد و من نمی فهمیدم که حتی چه می گوید. به همین دلیل کاری را که به نظرم درست می آمد انجام دادم ، چند فحش آبدار دادم و از خانه بیرونش کردم. صبح روز بعد زهره گفت که برای گردش می خواهد مرا به جایی ببرد. چند مرد آمدند و مرا سوار ماشین بزرگی کردند. نمی دانم چرا زهره داشت اشک می ریخت. به هر حال الان من در این خانه ی جدید که تمام دیوار ها و کف و سقفش از بالشتک هایی نرم پوشیده شده احساس راحتی می کنم و همین طور احساس می کنم که این لباس که دست های مرا به سینه ام چسبانده چقدر به من می آید. اینجا همه با من مهربانند و هیچ آیینه ای نیست تا چهره های پیر را در آن ببینم. اینجا همه به من می گویند هرگز پیر نمی شوم و هرروز جوانتر می شوم. اینجا هیچکس پیر نمی شود.

حالا اینم بگم که این داستان رتبه ی دوم استانی هم آورده ها! اینجوری نیگاش نکن!