یار در بر...

یار در بر و...

...

یار در بر و...

...

...

یار در بر و چی؟!!!

...

نیگا کن...وقتی یار در بر نیست...بقیه شعرو که نمیتونم به دروغ بگم!!!

حالا یار بیاد در بر...

بنده خودم یه جوری قافیه رو در میارم...

آره قربونش!!!

حالا شما بیا در بر...

مامانم اینا!

مامانم اینا که البته فقط یه نفرن و به دلیل بزرگی و احترامی که واسشون قائلم بهشون میگم مامانم اینا!

پست قبلی منو خوندنو مرحمت کردن و کلی تعریف به جا آوردن از عرایض بنده!!!

ایشون که البته همیشه لطف دارن و عین یه عقاب تیز چشم تمام پست های منو از نظر میگذرونن و امکان هیچ خبط و خطایی هم به بنده نمیدن باعث میشن که لحظه به لحظه این اعتماد به سقف بنده افزایش پیدا کرده و کم کمک تبدیل شود به اعتماد به آسمان!

مثه اون قضیه سوسکه که قربون صدقه بچه ش میرفته که الهی مادر به قربون دست و پای بلوریت بشه!

بلا تشابه منظورم از عرایض فوق این نبود که ما سوسکیم و این حرفا!

...نه...منظورم این بود که همه مامانی اینا ها ! قربون صدقه بچه هاشون میرن!!!

حرفم اصلا اینا نبود...می خواستم اینو بگم که مامانم اینا با خوندن هر پست من کلی اسفند و سپند و چیزای دیگه دود می کنه و بعد کلی وان یکاد و آیه الکرسی و دعا و صلوات می خونه که چی؟! دخترم عععععععععججججججببببببببب...

قلم شیوایی داری!!!

به به ...

حال با حال خودم می کنم!

مامان آدم از آدم تعریف نکنه ... کی می خواد بتعریفه آخه؟!!!

(لازم به ذکر است:مامانم اینا همیشه بعد ازین جمله من میگه:((نه به خدا راس میگم!!!)))

من امیدوارم!!!

این روزا دیگه حوصله م نمیاد چیز بنویسم...می تونم بگم فقط واسم دعا کنید!!!

نطقم بریده...این امتحانا از چپ و راست...اعصاب شکست خورده ی منو لت و پار تر می کنن!

دیگه از 10 تا فقط 7 تا ازش مونده!

اونارم که بدم...همه چی فرت! (سه تا شو دادیم!!!)

میرم با رفقا سر بذاریم به کوه و بیابون!

البته هنوز اوکی باباهه رو واسه سر گذاشتن به کوه و بیابون نگرفتما!

بازم بگم فقط واسم دعا کنین!

این روزا نه حوصله خودمو دارم...نه وبلاگمو...نه...بازم خودمو!

الاناس که اشکم عینهو رود جیحون از خاستگاه اشکینه م در حفره چشمم واقع در مکانی بالاتر از بینی ام و پایین تر از پیشانی ام سرازیر بشه...

حیف یه شونه نیست که سر بذارم روش و گریه کنم!

شونه آدم که سهله...اصلا پیشکش ...به قول یکی از همقطارا...با این اوضاع شونه تخم مرغم پیدا نِ مِ رَ! ( این همقطارمون مشهدی بود!!!)

تو رو به خدا...یه شونه به من بدین... قول میدم دماغمو باهاش پاک نکنم!!!

اوهوکّی...زرنگی...هه هه هه! یکی منو ببره تیمارستان!!!!!!!!!!!!!!

من و تو وقتی عاشق هم شدیم...حتی بلد نبودیم...از هم به دل نگیریم...شاید باید تهش اینجوری میشد...

عشق من به دوست داشتن قابل تصور نیس...

امیر حاج امینی

عکسش شده نماد شهید و شهادت...امیر حاج امینی یکی از همون جووناییه که از جونش واسه خاک وطنش مایه گذاشت...بیسیم چی لشکر 27 محمد رسول الله بود...وجودش رو بخشید و امروز فقط یه عکس ازش به یادگار مونده...چهره خاکی و پاکش...چشمای نیمه بازش...لبای سرخ شده از خونش... سربند خونینش ...لحظه لحظه آدم رو می بره به فضای روحانی شهادت یه شهید... امیر حاج امینی فقط یه شهید از تمام اون آدماییه که شهید شدن. بذار بگیم از اونایی که شاید ارزش و اعتبارشون به اندازه شهدا و شایدم بیشتر باشه پیش خدا...جانبازا...جسمشون این روزا دیگه طاقت این همه درد نداره... دوستاشون ...همرزماشون ...یکی یکی دارن پر میزنن سمت خدا...و ما خیلی فراموشکاریم...که فراموش کردیم ...اینا یادگارای جنگن... هشت سال دفاع ... کم حرفی نیس! سینه هاشون درد میکنه...نه از تیر و ترکش ... که از دست ما...یادمون رفته وجودشون رو...یادمون رفته... این خاک اگرچه برگشت...ولی ما سرش چه چیزا که از دست ندادیم...چه آدمای پاک و صاف و ساده ای که لنگه شون ...هیچ جای دنیا دیگه پیدا نمیشه...پس بخاطر وجودشون...بفرست یه صلوات و نثار تمام رزمنده ها و شهدا کن!

یه شعر خوشگل!

آدم وقتی یه شعری رو می خونه...البته اگه مثه من باشه...با صدای یه فرد خاص می خونه!!!...مثلا بعضی شعر هارو با صدای زنده یاد خسرو شکیبایی...یه سری هارو با صدای استاد منوچهر نوذری که خدا بیامرزدش و خلاصه هر متنی رو متناسب با لحن و فضا با صدای یه آدم خاص می خونه! این شعرو باید با صدای...صدای...نمیدونم...با صدای هر کسی که دوسش دارین واسه خودتون بوخونین...خیلی می چسبه:

قطار شو که مرا با خودت سفر ببری

به دورتر برسانی، به دورتر ببری

تمام بود و نبود مرا در این دنیا

که تا ابد چمدانی ست مختصر ببری

که من تمام خودم را مسافر تو شوم

تو هم  مرا به جهان های تازه تر ببری

سپس نسیم شوی تو و بعد از آن یوسف

که پیرهن بشوم تا مرا خبر ببری

مرا به خواب مه آلود ابرهای جهان

به خوابهای درختان بارور ببری

و بعد نامه شوم من، چه خوب بود مرا

خودت اگر بنویسی، خودت اگر ببری

عجیب نیست هیزم شکن بیاشوبددرخت

اگر که تو باشی، دل از تبر ببری

غروب، زوزه باد و شکستن جاده

چه می شود که مرا با خودت سفر ببری؟

بهترین کتابی که خوندم!

امروز یه بخش جدید راه میندازم! میام معرفی کتاب می کنم! چطوره؟

از الان شروع شد...1...2...3...بریم:

کتابی که امروز میخوام خدمتتون معرفی کنم از نظر خودم بهترین رمان خارجی ای هستش که تا بحال خوندم...بگو خب!...خب...اما یه چیزی که هست اینه که خوندنش یه حوصله زیاد و یه وقت اضافه و یه صبر پولادی می خواد که می دونم همه جوره دارین!

ببخشین! شرمنده!

نام کتاب: شوایک

اثر : یاروسلاو هاشک( اهل چک)

مشخصات :

تعداد صفحه: ۸۸۷ صفحه

قیمت: ۱۸۰,۰۰۰ ریال
چاپ: سوم، تهران، ۱۳۸۹
نوع اثر: ترجمه
نوع جلد: گالینگور
وزن: ۱۱۰۰ گرم

قسمتی از کتاب: 

زن پالیوتس به جای جواب به گریه افتاد و هق هق کنان گفت : ده سال ... براش ... بریدن . یه هفته ... پیش .

شوایک گفت : خب پس هفت روزشو کشیده .

این کتابو نشر چشمه منتشر کرده و خلاصه عین راحت الحلقوم منتظر قورت داده شدنه! خیلی کتاب جذابیه و قول میدم باعث رفع کسالت و خمودگی و خمیدگی و خمش و خلاصه هرگونه بلایای طبیعی ازین دست بشه!

باز دلتنگی...

این حس غریب واستون پیش اومده که بدون هیچ حرف و حدیث و دلیلی احساس کنین که میخواین گریه بکنین! دلتون بخواد یک کم بشینین و فکر کنین که چجوری میشه اوضاع رو تغییر داد؟ این حس غریب همیشه همراه منه و با این حال هنوزم باهاش غریبی می کنم...

من رای خدا رو زدم...

بالاخره فک کنم اون همه عجز و لابه و گریه زاری هام به درگاه باری تعالی مقبول افتاد!!!

رایشو زدم! رای خدا رو زدم و عوض کردم! می دونی...قرار بود واسم یه کاری بکنه هی ملت عطسه می کردن و صبر می اومد! دیگه خسته شدم...بهش گفتم تو که می خوای واس من بکنی این کارو چرا اذیت می کنی؟!

خلاصه جونم که شما باشی واستون بگه گفتم یا این اتفاقه می افته یا هیچی!

اونم دیگه صبر نفرستاد!

حالا تو چی میگی؟ یعنی رایشو زدم؟؟؟