ماجرای شب عید من و خانواده سارینا
ترقه های نم کشیده مان را هم برداشتم تا مگر بترکانیم.
به محض رسیدن به منزلشان با استقبال گرمی از طرف خانواده سارینا رو به رو شدیم. جناب مسعود خان تاریخ الدوله برادر بزرگ سارینا به همراه مادرشان کتایون خانم و پدر شاد و شنگول خانواده آقای جلالی همه گرد آتشی که به اندازه ی یک مشت بسته ی کودک تازه دنیا آمده بود جمع بودند و ما را نیز به آن سمت فرا می خواندند.
من که می ترسیدم با پرش از روی چنین آتشی آن را خاموش نمایم به ناچار دست بردم تا ترقه ها رادر آتش بریزم و دل همگی را شاد کنم که با مخالفت جناب مسعود خان تاریخ الممالک که یک ترم ونیم تاریخ بیشتر آن هم در پیام نور نخوانده مواجه شدم که : چرا میخوای سنت رو خراب کنی؟
من که در مواجه با این پیام فرهنگی سخت متنبه شده بودم کمی آنطرف تر رفتم و ترقه هارا در داخل آتش همسایه ریختم!!!
با بلند شدن صدای ترقه ها سارینا با ذوق مرگی خاصی دو جیغ پیاپی زد و گفت: ای پسرای بد همسایه! ترقه نندازین تو رو به خدا زهره م ترکید!
در میان آن سرمای استخوان سوز از افاضات عالم تاریخ دان مسعود هم بی بهره نبودیم. تمام تاریخ چهارم دبستان را از بر کرده بود و مثل حرزو دعا تند تند پس میداد و به خیال خودش ما نمی فهمیدیم.
کتایون خانم هم در انتهای بحث علمی پسر دانشمندش یک "قربون قد و بالات برم پسرم" درست و درمان نثار آن دیلاق دیجور کرد که عریضه اش خالی نباشد!
اما شام...
ماجرای دیگری داشت! موقع آوردن و بردن سفره همه تمارض میکردند!
همه به جز سارینا.
ایشان راه دیگری را در پیش گرفته بودند آنهم پنهان شدن در مستراح منزل بود. ناچارا من خودم آوردم و بردم وشستم و در دل هم ناله و نفرین کردم! نیم مثقال ماهی خوردیم اما هم وزن کوسه ای بزرگ آوردیم و بردیم و شستیم!!!
فال حافظ هم به جای حال دادن بدحالمان کرد. بنده خدا او هم حالش خراب بود و سرش هم شب عیدی شلوغ!
اظهار فضل آقای جلالی و خواندن قطعه شعری از اخوان ثالث فقید اتمام کار بود.
ایشان با پشتکاری مثال زدنی تمام شعر را به غلط خواند و گذشت!
شما درست بخوانید:
گردی نستردیم و غباری نستاندیم
دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز
از بیدلی آن را زدر خانه برآندیم
هر جا گذری غلغله ی شادی و شور است
ما آتش اندوه به آبی ننشاندیم
آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما
پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم
احباب کهن را نه یکی نامه بدادیم
و اصحاب جوان را نه یکی بوسه ستاندیم
من دانم و غمگین دلت، ای خسته کبوتر
سالی سپری گشت و ترا ما نپراندیم
صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند
ما این خرک لنگ زجویی نجهاندیم
ماننده افسونزدگان، ره به حقیقت
بستیم و جز افسانه ی بیهوده نخواندیم
از نه خم گردون بگذشتند حریفان
مسکین من و دل در خم یک زاویه ماندیم
طوفان بتکاند مگر "امید" که صد بار
عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم
مهدی اخوان ثالث
و این بود شب عید من!