به خانه می رفت
با کیف و با کلاهی که بر هوا بود

چیزی دزدیدی؟
پدرش گفت..
دعوا کردی باز؟
مادرش پرسید..
وبرادرش کیفش را زیر و رو می کرد

در پی آن چیز که در دل پنهان کرده بود
..
تنها مادر بزرگش دیده بود

شاخه
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود
..

حسین پناهی